چهارسال پس از سقوط؛ قصه‌ای از زندگی زیر سایه ترس

AF Women's Justice Movement
2 Min Read

راوی: حلیمه مرادی

سحر یکی از آن صبح‌هایی بود که هنوز بوی خواب از کوچه‌ها نرفته بود. من در آشپزخانه با مادرم چای دم می‌کردم که صدای پدرم از اتاق آمد: «شهر در حال سقوط است… رئیس‌جمهور فرار کرده.» فنجان از دستم لرزید. نه مادرم چیزی گفت و نه من. نام «طالبان» خودش کافی بود که خون در رگ‌هایم یخ بزند. قصه‌های مادرم از سال‌های پیش، همه پر از شلاق، زندان و چادر سیاه بود.

همان روز به دوستم پیام دادم و گفتم: «اگر آمدند و همه چیز را گرفتند، دیگر زنده نمی‌مانیم.» نمی‌دانم چرا این را گفتم، ولی انگار پیش از آن‌که اسیر زندگی بدون آزادی شوم، مرگ را ساده‌تر می‌دیدم.

ساعاتی بعد، کابل فرو ریخت. خیابان‌ها پر از چهره‌هایی شد که همدیگر را می‌پاییدند، نه برای سلام، بلکه از ترس. در روزها و هفته‌های بعد، همه‌چیز تغییر کرد: دوستانم یکی‌یکی ناپدید شدند، یا با هواپیما رفتند، یا شبانه قاچاقی از مرز گذشتند. خانه‌های بسیاری خاموش شد، انگار هرگز کسی در آن‌ها زندگی نکرده بود.

مکاتب را بستند. گفتند «موقتی» است، ولی چهار سال گذشت و درها هنوز بسته‌اند. دختران از پشت پنجره، صدای زنگ مکتب را با بغض گوش می‌دهند. من روزی می‌خواستم معمار شوم، شهری بسازم پر از رنگ و نور، اما حالا مدادهایم خاک گرفته‌اند.

خیابان‌ها به تله ترس بدل شد. گشت‌های مسلح، دختران را به بهانه «حجاب» می‌کشند. خانواده‌ها جرئت نمی‌کنند ما را تنها بفرستند حتی تا دکان سرکوچه. خانه، پناهگاه نیست، زندان است.

ازدواج‌های اجباری، ربودن دختران، ناپدیدشدن بی‌صدا… قصه‌هایی که قبلاً در خبرها می‌خواندیم، حالا همسایه و هم‌صنفی ما هستند.

هر روزی که زنده می‌مانم، شبیه راه‌رفتن روی لبه تیغ است؛ جنگیدن با خاطرات، با سکوتی که فریاد را در خود می‌بلعد.

ما فقط می‌خواستیم درس بخوانیم، کار کنیم، در این سرزمین نفس بکشیم بی‌آنکه بترسیم. حالا اما، چهار سال است که تنها خواسته‌مان این شده: زنده بمانیم تا روزی دوباره آفتاب آزادی را ببینیم.

بدون دیدگاه

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *