راوی: مریم منفرد
چهار بهار و پاییز گذشته است که درهای دانش به روی ما قفل شده، اما سایهی آن روزهای روشن هنوز در دلم زنده است. لباسهای فرم مکتب و کتابهای رنگارنگم را مثل گنجی پنهان نگه داشتهام، و هر شب به ستارهها خیره میشوم و آرزو میکنم که دری برای دختران باز شود. از آن لحظهی تلخ، هیچ شبی نیست که خیالپردازیهایم برای آیندهای درخشان، مرا به گریه نیندازد. این دیوارهای نامرئی، اشکهایم را جاری میکنند و با خود زمزمه میکنم: ای کاش این همه زنجیر و تاریکی، فقط کابوسی زودگذر بود؛ از آن خوابهایی که با طلوع آفتاب، محو میشوند و میفهمی هیچ بلا و مصیبتی رخ نداده. اما هر طلوع، فقط تکرار همان شبهای سنگین است؛ تکراری که چهار سال است بالهایمان را میبندد و نمیگذارد پرواز کنیم.
در این دوران طولانی، از جمع یارانم، فقط من ماندهام که شمع امید را روشن نگه داشتهام؛ روزی که این کابوس سیاه به پایان برسد و ما با لبخندهای از دست رفته، به آغوش دانش برگردیم. اما چه چیزهای گرانبهایی را از کف دادم؛ بیش از همه، همکلاسیها و رفقای صمیمیام را. انگار در عمق تنهایی غرق شدهام. برخی از دوستانم چمدانها را بستند و به سرزمینهای دور، مثل همسایگان شرقی، قارهی سبز اروپا یا آمریکا پناه بردند. عدهای به دام ازدواج افتادند و دیگران در آستانهی نامزدیاند. از همه بیشتر، قلبم برای دوستی میسوزد که در نوجوانی به اجبار به عقد یک غریبه درآمد. پدرش ادعا میکرد: «دخترم را به دست مردی سپردم تا او را به سرزمینهای بهتر ببرد.» اما نمیدید که آن دختر فقط هفده بهار دیده و آن مرد، در آستانهی میانسالی است. من اما، در پناه دیوارهای خانه، با ایمانی استوار به روزهای روشنتر، ایستادهام و عقبنشینی نکردهام.
طالبان، زندگی پرجنبوجوش، آرزوهای بزرگ و آزادیهای کوچک ما را ربودند، اما من در برابر این طوفانها، زانو نزدم. هرچند راه سختی در پیش است، اما با تمام توانم، قدم برمیدارم. اغلب، خانوادهام دیوار میشوند و هشدار میدهند: از خانه بیرون نرو، به کلاس نرو، دانش نیاموز. اما مگر میتوانم سالها عرقریختن و کوششم را مثل هدیهای به این ستمگران بسپارم؟ هرچند قدم گذاشتن به خیابانها به جهنمی پر از ترس بدل شده و طالبان به بهانههای پوچ، دختران را شکار میکنند و به زندان میاندازند، اما ارادهام خم نمیشود. در مواقع بحرانی که هوا سنگین میشود، به دنیای مجازی پناه میبرم و از راه دور، به یادگیری ادامه میدهم. تسلیم شدن را از ذهنم خط زدهام.
گاه دلم به تنگنا میآید و آرزوی رهایی میکنم؛ رهایی از این بندها، از این یأس عمیق، از این وحشت دائمی. اما وحشت دارم که آزادی، فقط خیالی دور و دستنیافتنی بماند؛ خیالی که سالها در انتظار مانده، در گوشهی تاریک خانه مدفون شده و هیچ دستی برای زنده کردنش دراز نمیشود. زیستن در این آشوب و هرجومرج، مثل راه رفتن روی لبهی تیغ است. اگر تو در موقعیت من بودی، چطور نفس میکشیدی؟
من میجنگم، منتظر میمانم، در خلوت اشک میریزم و در قفس، به دنبال بالهای آزادی میگردم. سر خم نکردهام و نخواهم کرد، زیرا میدانم این شبهای طولانی، سرانجام سپیده میزند، هرچند عبور از آنها مثل عبور از آتش است. نمیدانم کی این رنجها به پایان میرسد. وقتی میبینم مردمان دیگر به سوی سیارات دوردست پرواز میکنند و ما دختران این سرزمین، از سادهترین حقوقمان، مثل نفس کشیدن در هوای آزاد، بیبهرهایم، سینهام تنگ میشود و فریاد میزنم: این دنیا چقدر ناعادلانه با ما رفتار میکند.
اما این منم؛ دختری که چهار سال است طعم تلخ سرکوب و اسارت را چشیده. حالا فهمیدهام که سخت است، اما ما نه دفن شدهایم، بلکه مثل بذرهایی در خاک حاصلخیز کاشته شدهایم. دفن کردن دانهها، هرگز جلوی شکوفایی گلها را نمیگیرد؛ آنها بالاخره سر از خاک برمیآورند و با طراوت، جهان را سبز میکنند.