زن بودن، جرم خاموشی‌ست

AF Women's Justice Movement
3 Min Read

روایت زنی از پنجشیر که از میان ایست‌های بازرسی عبور می‌کند

پنجشیر، ۸ اسد ۱۴۰۴
راوی: دختری از دره

صبح بود. هنوز آفتاب کامل به دیوار خانه‌مان نرسیده بود که چادرم را سر کردم و از دروازه بیرون زدم. صدای پای خودم روی خاک نم‌زده‌ی کوچه را شنیدم. به آسمان نگاه کردم. آرام بود. کوه مثل همیشه استوار ایستاده بود. اما در دل من توفانی جریان داشت.

قرار بود نان و دوا بگیرم. مسیرم کوتاه بود، ولی باید از ایست بازرسی “ده‌بالا” می‌گذشتم؛ همان‌جا که سه روز پیش، طالبان دست دختری را کشیده بودند و گفته بودند: «اینجا جای زن نیست.»

من فقط می‌خواستم بروم و برگردم. فقط همین. اما وقتی رسیدم، نگاه‌شان را حس کردم؛ سنگین‌تر از هرچیز. مثل خنجری در کمر. یکی از آن‌ها جلو آمد. با انگشت اشاره کرد:
«کجا می‌ری؟ با کی هستی؟ چرا اینقدر مانتویت کوتاهه؟ شال تو سفت کن!»

لب‌هایم خشک شدند. فقط گفتم: «برای دوا می‌رم.»
خندید. با تمسخر.
گفت: «دوا برای چی؟ زن‌ها باید در خانه باشن. دوا چی؟ آزادی می‌خواهی؟»

خواستم چیزی بگویم، اما صدایم نیامد. فقط رفتم. قلبم تند می‌زد. نه از ترس طالبان؛ از تحقیر، از این حس که مثل یک جرم در حال حرکت هستم.

در مسیر برگشت، دختری را دیدم که کنار دیوار نشسته بود، شالش تا پیشانی‌اش کشیده، چشم‌هایش پر از اشک. مادرش ایستاده بود، آرام صدا می‌زد: «رخساره جان، بیا بریم.» دختر اما نمی‌رفت. خشک شده بود. شنیدم که صبح زود، طالبان او را سر بازار نگه داشته بودند. حالا شوک دیده بود.

در خانه، چادرم را که درآوردم، دیدم گوشه‌اش پاره شده. نمی‌دانم کی. شاید همان‌جایی که دستم لرزید. شاید همان‌لحظه‌ای که شنیدم یکی از طالبان گفت: «زن‌ها شرف ندارن.»

پنجشیر همیشه پناه من بود. کوه، دره، رودخانه‌ها… ولی حالا از نگاه همین کوه‌ها هم شرم دارم. نمی‌خواهم دختر کوه باشم و خاموش بمانم.

در این چند ماه، طالبان تنها به‌دنبال حجاب نبودند. آن‌ها می‌خواهند صدای ما را دفن کنند. می‌خواهند چشمان‌ ما را از دیدن ببندند، زبان‌مان را از گفتن، پاهایمان را از رفتن.

اما ما هنوز اینجاییم.

ما زنانی هستیم که از میان ایست‌ها می‌گذریم، زخمی می‌شویم، اما خاموش نمی‌مانیم.
ما زنانی هستیم که می‌دانیم روزی، این ترس تمام می‌شود.
و تا آن روز، می‌نویسیم. روایت می‌کنیم. فریاد می‌زنیم.

این روایت من است.
روایت دختری از پنجشیر.
نه قهرمانم، نه مقاوم… فقط زنده‌ام. و همین کافی‌ست.

بدون دیدگاه

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *